صبح ساعت ۹ از خواب پریدم دیدم واسه کلاس ۸ صبح خواب موندم لعنت فرستادم به دنیا و با عصبانیت وحرص دوباره گرفتم خوابیدم.
یک ساعت بعد بیدار شدم. نیم ساعت یا بیشتر نشسته بودم روی تختم و به رو به روم خیره شده بودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم. که با خودم گفتم اصلا چرا سفر برنامه ریزی شده رو جلو نندازم. مثل کسی که پاش که رفت توی گل دیگه براش مهم نیست اگه تا خرخره هم فرو بره.
در این فکر بودم که آیا سفر کنم. آیا سفر نکنم. اگر سفر کنم کارای های عقب افتاده رو چیکار کنم. اصلا لعنت به برنامه ی فردا. بابا یه بارم شده مث دانشجو جماعت عمل کن و تنبل باش. هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. تصمیم گرفتم به ندای دل گوش بسپرم.
دل رو زدم به دریا گفتم گور بابای هر چی کاره؛ تو که انقدر خری کلاستو خواب میمونی انقدر هم کله شق هستی که ول کنی بری سفر.
همون لحظه گوشیو برداشتم بلیط روخریدم یه دوش گرفتم و بارو بندیل رو بستم رفتم ترمینال و سفر آغاز کردم.
بله زندگی من همینه. دقیقا همین.
درباره این سایت