برای آخرین بار دستت را میگیرم و تو را در آغوشم میفشارم. مشامم را با آخرین قدرت از بوی تو پر میکنم. نفسم را تا جایی که میتوانم حبس میکنم تا عطرت جذب خونم شود و چند روزی همراهم بماند.
از پشت شیشه به تو نگاه میکنم. زنگ میزنم به تلفنت تا برای آخرین بار تا دیدار دوباره درحالی که در چشمان هم نگاه میکنیم، به تو بگویم که چقدر ها دوستت دارم. دوست ندارم گریه کنم. دوست دارم در آخرین لحظات من را خوشهال ببینی تا یک وقت فکر نکنی غصه میخورم و بیشتر غصه بخوری.
مرز شیشه ای کار خودش را کرده. من و تو را جدا کرده. من دارم این شهر را ترک میکنم و تو اینجا میمانی. برای اینکه کمی مساوی شویم تو باید اول بروی.
تو رویت را از من برمیگردانی. قدم هایت را پشت سر هم بر میداری. و لحظه لحظه از من دور تر میشوی.
دور دور شده بود. مثل یک شهاب سرخ. نه. شهاب نه. من و او دو ستاره ایم که بالاخره چرخش روزگار مارا به یکدیگر میرساند. بالاخره یک روز یکی میشویم.
به دور شدنش خیره شده بودم. من باز تنها شده بودم. با وجود ازدحام جمعیت هیچ صدایی نمیشنیدم. خلائی اطرافم ایجاد شده بود که هیچ موجی را به من منتقل نمیکرد و در عین حال داشت وجودم را متلاشی میکرد سرم را پایین انداختم. به کفش هایم نگاه کردم تا حواسم را با آن ها پرت کنم. بعد یادم افتاد که با آن ها کنار او چقدر راه رفته ام. سرم را بالا آوردم تا ببینمش. اما میان جمعیت گم شده بود.
دلم برایت تنگ نمیشود. دلم میشکند. دلم از این درد فراق میشکند.
درباره این سایت