فعل و انفعلات مغزم



چقدر باید تاب بخوریم تا زنجیر تاب پاره بشه، پرت شیم یه مرحله بالا تر؟ از کجا معلوم سقوط نکنیم؟

میدونی. من به امید اون روز زنده م که روی شنای ساحل، در یک موقعیت جغرافیایی که خیلی دقیق انتخاب شده؛ "تلالو نوری در حال افول اما قابل ستایش، از مردمک دو روح مجزا اما یکی شده، نفوذ کنه به عمق عدسی و رد شه برسه به شبکیه". دو مغز پیچیده از جنس سیاره ای دیگه، تحلیل کنه در اون نقطه خورشید داره از دید ما پنهون میشه تا صبح رو واسه اونوری ها روشن کنه.

تا اون روز.

باید از سفر لذت برد.

چند ثانیه بیشتر از اذان صبح نگذشته.


از اوایل دبیرستان شروع کردم به شناختن خودم. اونجا بود که فهمیدم تا وقتی همرنگ جماعت نشدم نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم. واسه همین تنهایی رو ترجیح دادم. فقط درس خوندم.

نمره هام که خوب شد کلی آدم دور و برم رو گرفت. بچه های "شاخ" مدرسه که تا قبل منو آدم حساب نمیکردن بهم روی اوردن. ارتباط بیشتر با آدمای معمولی من رو روز به روز معمولی تر کرد و من در این فرآیند معمولی شدن رفتار کردن مثل بقیه رو یاد گرفتم. از اصل خودم دور شدم. من در کل دوران قبل از اون هیچکسی رو بعنوان دوست نداشتم، و تا تونستم در جامعه پذیرفته بشم انقدر هیجان زده شدم که دیگه خودم برای خودم مهم نبود. اونجا فهمیدم من اتفاقا میتونم خیلی اجتماعی باشم. و اون اجتماعی شدن البته پیامد هایی برای من داشت.

روز به روز معمولی تر، روز به روز بیشتر مثل بقیه شدم و هر روز انگار حس تباهی در من می افزود.

درگیر کنکور شدم. کنکور برای من مفهوم تنهایی رو میرسونه. من شبانه روز در اتاقی با دیوار های خاکستری صبح رو به شب میرسوندم. تنها تفریح من استفاده از قوه ی مخیله م بود. انقدر تخیل میکردم که واقعیت های جامعه از بین میرفت. من یک سال تمام به دور از هر گونه حضور در جامعه روی صندلی پشت میزم جلوی کلی کتاب نشسته بودم. گاهی درس میخوندم و گاهی تخیل میکردم.

انقدر تنها موندم که از جامعه جدا شدم. ارزش ها، رفتار های اجتماعی، مناسبات، حتی اصطلاح ها و تکه کلام های آدمارو فراموش کردم. من به من تبدیل شدم.

باید اعتراف کنم که سال کنکور وحشتناک ترین برهه ی زندگی من بود و من تا یک سال بعدش هنوز با به یاد آوردنش رنج میکشیدم. من شاید حتی گاهی به جنون میرسیدم از سختی، فشار، تنهایی، ترس از آینده، و حتی بی هدفی.

یادمه بعد از کنکور برای قدم زدن از خونه بیرون رفتم. و قدم زدم! قدم زدن برای من شگفت آور و لذت بخش شده بود. نگاه کردن به آدم ها منو به وجد می اورد! من انگار یک سال در زندان بودم، زندانی که خورشید رو از اون به زور میشد دید. و . بالاخره آزاد شدم.

اما هنوز حس میکردم که دارم در زندان درونی خودم تقلا میکنم.

من یک سال فقط فکر کردم، نقشه ها کشیدم، طرحی از شخصیت خودم کشیدم؛ و حالا موقع پیاده کردنش بود.

.

 


پایه ی یه هر چیزیو اگه اشتباه بسازی، دیگه هیچوقت سازه رو نمیشه اصلاح کرد. باید از هم پاشیدش و از نو ساخت. گاهی این سازه کل زندگی تو هست. اصلا امکان فرو ریختنش وجود نداره؛ اگه فرو بریزه دیگه تویی وجود نداری که ازنو بسازیش.

پایه شاید از اول اصلا اشتباه نبود. یه سونامی اومد و همه چیو ناقص کرد. ما خیلی وقته که توی این سونامی غرق شدیم.

ما یه مشت روحیم که هنوز باورمون نشده مردیم. دنیا واسه ما خیلی وقته تموم شده، و البته ما همون گناهکارانیم که خدا توی کتاب مقدسش نام برده. اگه دقت کنی دنیا از یه جایی جهنم شد. از یه جایی ما همش امید الکی به خودمون دادیم و باز ناامید شدیم. از یه جایی فقط شکست خوردیم. دقیقا از همون موقعی که مردیم. و ما دقیقا همون گناهکاران تو کتاب مقدسیم.


امروز توی دانشگاه در صفی با دوستم منتظر بودیم. نوبتمون شد. دوستم اندکی درنگ کرد یک دفعه یه آقا که پشت سر ما ایستاده بود از این درنگ استفاده کرد و زد جلوی ما! دوستم گفت "آقا نزنید توی صف" طرف اصلا به روی خودش هم نیورد. من گفتم "آقا نوبت ما بود شما نمیتونید اینجا بایستید!" طرف بازم به روی خودش نیورد. وقتی داشت میرفت من گفتم "شما باید عذر خواهی کنید" و اون گفت باشه!

من با این اتفاق خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم خب چرا یه نفر باید همچین کاری کنه و حق منو انقدر راحت بخوره این دقیقا یه. ی زمان. با خودم کلنجار میرفتم اصلا اگه منم پسر بودم همچین کاری میکرد؟ چطور یه پسر بخاطر دختر بودن من بهم همچین بی احترامی کرده. داشتم اذیت میشدم. اصلا مگه اینجا دانشگاه نیست؟ مگه اینجا آدما تحصیل کرده و با فرهنگ تر نیستن؟

اما به خودم اومدم! اینجا یه کشور جهان سومه. بیا خودمونو گول نزنیم ما حتی درحال توسعه هم نیستم. ما توسعه نیافته ایم. ما اگه به حق همدیگه احترام میذاشتیم که الان وضعمون این نبود. این ی تو این کشور از کوچیک ترین حوزه ها شروع میشه، پیشرفت میکنه و در عرصه های خیلی وسیع تر خودشو نشون میده. ما مستحق توسعه نیستیم تا وقتی خودمونو توسعه ندادیم.

اونجا بود که غربت رو با تمام وجودم در وطن خودم حس کردم.

اینجا جای موندن نیست.


تنها ماند، خیلی خیلی تنها. در جهانی بدون خدا و بدون انسان. بدون عشق یا بدون بخشش.

روحش گم شد در علفزار تنهایی ۲۵ عیار. مرگ تنها نتیجه ی پیاده روی طولانی او در بیابان سوزان زندگی شد. هرچند پایان خوشی بود. اما حقیقت را هیچگاه در نیافت. آفتاب فقط مغز سرش را سوزاند؛ مغزش را در مایع مغزی-نخاعی داغ جوشاند.

 


Lilkeyn

دلکت ای کاش یکم جا دار تر بود و گنجایش زلفون بیشتری رو داشت. ولی خب هر کس دلکش یه گنجایشی داره. دلک تو زیادی کاف تصغیرش بزرگه. کاف تحبیبش کوچولو.


۱۶: از یه سنی از ماشین های کهنه خوشم اومد. ماشین های بزرگ و کهنه. پاترول. پاترول های قدیمی من رو به سمت خودشون جذب میکنن. ازونا که قار قار صدا میدن و جون حرکت کردن ندارن.

۱۷: از یه سنی از شلوارای تنگ بدم اومد. از اون موقع تغریبا همیشه شلوار ورزشی یا شلوار کوه پوشیدم. اگر هم اسپورت نبود بالاخره گشاد بود. شلوار های گشاد (البته نه خیلی گشاد) آدم رو جدی تر جلوه میدن. من دوست دارم آدم جدی ای باشم.

۱۷: از یه سنی از موهای طبیعی خوشم اومد. از اون موقع دیگه موهامو سشوار نکشیدم و اتو نکردم. گذاشتم فر بمونن. سر کلاس ریاضی یه دختر رو دیده بودم که موهاش وز شده بود تو مقنعه و این صحنه علاوه بر اینکه زشت نبود بلکه جذاب هم بود. با بقیه فرق داشت.

۱۸: از یه سنی به بعد از سادگی مطلق خوشم اومد. از اونجا دیگه هیچوقت آرایش نکردم. به نظرم آدما آرایش میکنن که نقص هاشون رو بپوشونن. اما این نقص ها ساخته ی ذهن بشره. صورت هر کسی کامله. هر رنگ پوستی زیباست و لازم نیست با کرم پوشیده بشه. رنگ طبیعی لب فوق العاده ست. چرا یه نفر باید رژ بزنه.

۱۹: از یه سنی فهمیدم که آدما درگیر پوچی اند. فهمیدم تمام حرکاتشون تقلید از همه. فهمیدم تمام باور ها ساخته ی ذهن ناکامل انسانه. هیچ چیز آدم ها از خودشون نیست بلکه از جامعه شونه. از اونجا به تمام باور هام شک کردم. حتی به اینکه واقعا چه کاری درسته چه کاری غلط.

من خودم رو متعلق به اینجا نمیدونم. اینجا زیادی ناکامله.


بهش دروغ میگم. یه عذاب خاصی وجودم رو فرا میگیره.

صبح بیدار میشم. حس میکنم میخوام همه چیو عوض کنم. میرم زیر درخت کاج وسط حیاط خونه وایمیستم. نگاه میکنم به آسمون. گردنم رو دریای ستون فقرات معلق میشه. با حرکت ابرا موج میخوره‌.

دستم رو میگیرم زیر آب خنک. یکم آب میخورم. آب روی دستم یخ میزنه. اهمیت نمیدم. ظهر میشه. هنوز یخ روی دستم باز نشده. دستم تغییر رنگ داده و سیاه شده.

یک هفته ی بعد من دیگه دست راست ندارم و بعدش عادت میکنم با دست چپ بنویسم.

به دروغاش گوش میکنم و لذت میبرم. آتیش روشن میکنم. قبلا بنزین رو گذاشتم تو جایخی. قالب های مکعبی یخ زده ی بنزین رو میریزم روی آتیش. نمیفهمم چی میشه. این فقط یه آزمایش بود. یخ ها دونه دونه پرت میشن به سمتم. وقتی بهم برخورد میکنن منفجر میشن. انگار میخوان انتقام بگیرن. من میسوزم. تمام پوست بدنم رو از دست میدم. پس از یک سال درمان پوست چروکیده و بدرنگی روی گوشتم رشد میکنه. هیچ مویی ندارم. ۹۰درصد بیناییمو از دست دادم.

تلویزیون رو روشن میکنم. نتایج کنکور رو اعلام میکنه. حدود ۴۰ روز طول میکشه که اسم همه با رتبه هاشون بگه. اسمم رو میشنوم. اقتصاد دانشگاه شیکاگو. اه من دوست داشتم برم ام بی ای سیاتل.

بار و بندیلو میبندم. سوار نیسان گاوی که ارث پدربزرگه میشم و از کالیفرنیا به سمت ایالت واشینگتون راه میفتم. چون بهرحال میخوام برم سیاتل.

به بیمارستان سیاتل گری میرسم. مردیت، جورج، ایزی، الکس، و حتی شپرد اونجا هستن. یه سلام الیکی میکنیم و بعد میرم شیکاگو.

اونجا مردم خیلی مذهبی ان. مقنعه مو جلوتر میکشم. حراست ایراد میگیره که خانوم چرا مقتعه تون آرم هلو کیتی داره ما که گفته بودیم با آرم بن تن بیاین. مجبور میشم برگردم لس انجلس و مقنعه مو عوض کنم.

تو راه برگشت با مرد ایده آلم آشنا میشم و باهاش ازدواج میکنم. بعد از ۸ سال ۸تا بچه میارم. دانشگاه هم که ول.

به سرم میزنه. همه رو ول میکنم و میچسبم به درس و جایزه ی فیلدز میگیرم. بعنوان دومین زن در دنیا. یک زن اهل ایرلند شمالی. با لهجه ای شبیه لهجه ی جِیمی.


اینکه چقدر من ذوق زده شدم با دیدنش قابل توصیف نیست.

چقدر رفتار متواضعی داشت. اصلا براش مهم نبود ظاهر و طرز بیانش. فقط علم بود که اونجا فواره میزد. و اون مطالبی که در اون دوساعت بیان کرد. ۱۵ دقیقه از این مطالب من رو به وجد اورد طوری که من احساس جنون بهم دست داد. درباره ی اثر تحریم ها بر پروداکتیویتی حرف میزد، رسید به اثر اسکیل برای تولید و این قضیه رو از یه جنبه ای نگاه کرده بود که خیلی ساده بود اما من تا به حال ندیده بودمش. اونجا از شدت پیچیدگی و هزار بعدی بودن مسئله انگار بدنم میلرزید و این بخاطر شدت هیجان بود. هیجان یادگیری یه چیز فوق العاده.

این جذاب ترین سمیناری بود که در عمرم شرکت کردم. و روز دانشجو برام معنا پیدا کرد.

دوست داشتم برم بغلش کنم.


 

در شب تیره ، دیوانه ای ، کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

می‌کند داستانی غم آور.

از دلی رفته دارد پیامی

داستان از خیالی  پریشان.

 

ای انسان های مهربانی که چه در کامنت های عمومی و چه خصوصی به من گفتید که به نوشتن ادامه دهم. شما به من انگیزه دادید و به من فهماندید که البته که انسان های زیادی هستند که تو را نفهمند، اما این دلیل جالبی برای فرار از نوشتن نیست. پوست کلفت باش و از برداشت های متفاوت از نوشته هایت نترس. شما به من دلگرمی دادید که انسان هایی هم هستند که نوشته هایم را آنطور که هست درک کنند.

ای انسان های خوبی که برداشت هایی دور از ذهن من از نوشته هایم میکنید. شما به من درس بزرگی دادید. به من درس دادید که انسان ها همیشه دور از انتظار اند و قابل پیش بینی نیستند. به همین دلیل هست که علوم انسانی و اجتماعی هیچوقت پاسخ صریحی برای سوالات ندارند. چون موجود مورد مطالعه شان انسان است.

ای انسان های خواننده ی وبلاگ من، من از شما بخاطر رفتار انفجاری حاصل از هیجانم عذر میخواهم. بهرحال من همان ابتدا نوشته ام که این وبلاگ، نوشتگاه دختر بچه ایست که تازه به بلوغ عقلی رسیده. این بدین معناست که دخترک همچنان بس خام و بی تجربه است و تعادل در رفتارش را به دست نیاورده.

ای دخترک، ای اینفینیتی، ای مسافر، ای هر چه که هستی! بدان که خیلی رفتار هایت عجیب و بچه گانه است. بزرگ شو و عاقل باش.


عشق شاید یه جور دوست داشتن غیرمنطقیه. مثلا من میدونم چرا استاد ص رو دوست دارم. چون فوق العاده آدم فهمیده ایه. یا اینکه استاد ک. استاد ک به من و توانایی های من ایمان داشت و راه راست رو بهم نشون داد. یا اینکه مادرمو دوست دارم چون در حقم خیلی لطف و فداکاری کرده. پدرم رو دوست دارم چون میبینم چقدر برام زحمت میکشه. اما عشق چیه. تو یه نفرو دوست داری که با ایده آل های تو ممکنه خیلی هم تطابق نداشته باشه ولی تو بدون اون نمیتونی زندگی بکنی.

عشق یه چاهه. یه چاه تاریک و سیاه. ته اون چاه سیاه، روشنی بهشته. عشق سیاه چاله ی عمیقیه که بهشت رو درون خودش جای داده. ولی بهرحال ماهیتش یه چاه ترسناکه.

من عشق رو تجربه کردم. اولش فکر میکردم تو بهشتم. الان بعد از این همه سال به خودم اومدم و دیدم توی چاهم. میخوام از چاه بیام بیرون. اما نمیتونم. گاهی مسخ بهشت این چاه میشم و هر از گاهی هم به خودم میام و دوباره توی این سیاه چاله خفه میشم.

شایدم خودم میخوام که تو بهشت این چاه تا ابد بمونم و شکنجه شم. شاید این درد واقعا لذت بخشه.


-در مرحله ای هستم که دیگر مرز مشخصی بین زمان تلاش و استراحت وجود ندارد. نه اینکه بد درس بخوانم ها. فقط دیگر زمان مشخصی برای استراحت تعیین نمیکنم. همه چیز درب و داغون و شه شده.

-یک انسانی یک روزی به من میگفت که من تا به حال آدمی ندیده ام که به اندازه ی تو خودش باشد. تمام احساساتت را به واقعی ترین شکل ممکن نشان میدهی‌. هر کاری که بخواهی میکنی‌.

-چند وقت پیش یک انسانی میگفت :"تو خیال میکنی خیلی از همه بهتری خیلی خودت را بالا گرفته ای. این غرور یعنی خیلی پوچ و توخالی هستی." گفتم:"اصلا از کجا میدانی که من خودم را خیلی دست بالا میگیرم؟" بحث تمام شد. با خودم به این فکر فرو رفتم که آدم های اطراف فکر میکنند خودم را از آنها بهتر میبینم. خودبرتر بینی. آیا اینکه در دانشگاه با کسی صمیمی نیستم و در بحث های بیهوده ی وقت تلف کن شرکت نمیکنم و شوخی هایی نمیکنم که دوریال نمی ارزند، به این معنا است که خودم را برتر میبینم؟

-چند وقت پیش حس کردم نسبت به قبل خیلی کمتر میخندم. و حس کردم از نگاه کردن به طبیعت دیگر لذت نمیبرم. به خودم دلخوشی دادم که شاید این طبیعت زیادی مصنوعی است که لذت من را خشکانده. دلم بدجوری هوای زادگاه را کرده. یک سالی میشود که ندیده ام رنگ درختانش را.

-مدت زیادی است که در خواب هم فکر میکنم. در خواب حتی مسئله حل میکنم. در رویاهایی که میبینم آگاهانه تصمیم میگیرم. یک دفعه از خواب میپرم. به اتفاقات خواب فکر میکنم و راه حل های بهتری به ذهنم میرسد. به خوابم ادامه میدهم. بعضی رویاهایم هم انقدر پیچیده اند که انگار فیلم های تارانتینو یا کریستوفر نولان هستند. بعد که بیدار میشوم همچنان خسته ام. انگار که اصلا نخوابیده ام.

-روزی صدبار با خودم میگویم "من میخواهم از اینجااااا برومممممم." با حالت گریه. شاید هم زجه.

-یک انسانی پرسید از زندگی ات راضی هستی؟ گفتم:"بهتر از این از دستم بر می‌آمد؟."

- آ

ممنون از "gazafeh"ی عزیز برای آهنگ.

 


کار هایم خیلی عقب افتاده اند. مثل انسان های به درد نخور این چهار روز را فقط هدر کردم با خوش گذرانی های بیهوده. باید سرم را بکوبانم به دیوار. چون مغزی درونش نیست مطمئنا.

حس تنفر از خودم پس از اینگونه برهه ها را همیشه تجربه میکنم. حس یک مفلوک افلیج را دارم که مغزش هم کار نمیکند. عیبی ندارد. تجربه نشان داده وقتی تحت فشارهستم کار های خارق العاده میکنم. اما سوال اینجاست که چرا قبل از رسیدن در دقیقه ی ۹۰ کار هارا به پایان نمیرسانم.

دوتا پروژه دارم برای انجام دادن. و اولین امتحان پایان ترم شنبه ی هفته ی آینده شروع میشود. و هیچ راهی ندارم، جز اینکه سرم را محکم و با شتاب به دیوار بکوبانم و درس بخوانم.

دیگر وقتی برای هدر دادن نیست. سفر تمام شد. اما خیلی دیر تمام شد.

انواع و اقسام فحش ها مثل موسیقی از ذهنم میگذرند که نثار خودم میکنم.


حقیقت؟ حقیقت دست نیافتنیست. مغز مابا توجه به تجربیات و با استفاده از منطق، تصمیم میگیرد که حقیقت چیست. تجربیات جدید باعث میشوند حقیقت برای افراد تغییر کند.

آیا ما انسان ها، با این حجم از خرد بودن چه از لحاظ مادی و چه از بعد معنوی، اصلا قادر به یافتن حقیقت هستیم؟

اشتباهات هیچ گاه تمامی ندارند‌.

میدانم که این میزان از پیچیدگی دنیا روزی مرا دیوانه خواهد کرد. و احتمالا در دارالمجانین انسان هایی را به دوستی خواهم گرفت که همچون من انقدر عمیق در اتفاقات اطراف نفوذ کنند.

راستی یک چیزی! "بگذار احساسات مثل هوا از تو عبور کنند. نه اینکه شخصیت ات را تشکیل دهند." (Undone)


صبح ساعت ۹ از خواب پریدم دیدم واسه کلاس ۸ صبح خواب موندم لعنت فرستادم به دنیا و با عصبانیت وحرص دوباره گرفتم خوابیدم.

یک ساعت بعد بیدار شدم. نیم ساعت یا بیشتر نشسته بودم روی تختم و به رو به روم خیره شده بودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم. که با خودم گفتم اصلا چرا سفر برنامه ریزی شده رو جلو نندازم. مثل کسی که پاش که رفت توی گل دیگه براش مهم نیست اگه تا خرخره هم فرو بره.

در این فکر بودم که آیا سفر کنم. آیا سفر نکنم. اگر سفر کنم کارای های عقب افتاده رو چیکار کنم. اصلا لعنت به برنامه ی فردا. بابا یه بارم شده مث دانشجو جماعت عمل کن و تنبل باش. هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. تصمیم گرفتم به ندای دل گوش بسپرم.

دل رو زدم به دریا گفتم گور بابای هر چی کاره؛ تو که انقدر خری کلاستو خواب میمونی انقدر هم کله شق هستی که ول کنی بری سفر. 

همون لحظه گوشیو برداشتم بلیط روخریدم یه دوش گرفتم و بارو بندیل رو بستم رفتم ترمینال و سفر آغاز کردم.

بله زندگی من همینه. دقیقا همین.


بهترین تغییری که در سه ماه اخیر کردم و باعث میشه احساس کنم یک قدم دیگه در توسعه برداشتم، اینه که توانایی شنیدن انتقاد و شنید ایراد هام از اطرافیان رو پیدا کردم.

یعنی اگر یک فرد دلسوز گفت اینفینیتی تو فلان ایراد رو داری، نمیگم‌ که نیازی به منشن کردن تو نیست و خودم بهتر خودمو میشناسم! اصلا جوابی نمیدم. فقط فکر میکنم. فکر میکنم‌ که چقدر داره درست میگه اون فرد. و چقدر با سریع تر رفع کردن اون مشکل هزینه فرصت هامو پایین میارم و چقدر پروداکتیویتی زندگیم رو بالاتر میبرم.

دیگه از شنیدن ایراد هام از بقیه عصبانی نمیشم.

میدونی بسه دیگه هرچی خودم رو با خوبی هام گول زدم و بدی هامو نادیده گرفتم. دیگه شعار نمیخوام بدم. کافیه جهل و حماقت.

نمیخوام تو سایه زندگی کنم. میخوام به خورشید نگاه کنم.


موهای ژولیده اش را زده پشت گوش هایش که در صورتش نریزند. سرش را پایین انداخته. به فریاد های تحقیر گوش میدهد. کلمه ای صحبت نمیکند. کمی عقب عقب قدم برمی‌دارد و بعد بر میگردد.

درب خانه را باز میکند. جیییررر صدا بدهد؟ نه. معمولی تر از این حرف هاست. خانه اش فقط تاریک و سرد است. در را خیلی خیلی آهسته پشت سرش میبندد. و بعد خیلی آهسته تر کلید را در قفل میچرخاند.

چند لحظه ای می ایستد. موهایش در صورتش ریخته اند. موهای ژولیده و فرش. روی زانوهایش میفتد. صورتش در هم می‌رود. پس از چند ثانیه صورتش مچاله میشود. دهانش را تا ته باز میکند، بدون ایجاد هیچ صدایی فریاد میزند؛ و اشک میریزد.

میرود روی تخت خوابش، دوتا پتو روی خودش می‌اندازد. دستان سردش را روی صورت داغش میگذارد، و میخوابد.

فردا صبح که خودش را در آینه نگاه میکند، با خود میگوید " با این حجم از پف چشم ها آیا میشود به جامعه رفت؟"

وارد جامعه میشود. موهای ژولیده اش را زده پشت گوش‌هایش که صورتش را نپوشانند. سرش را پایین انداخته و به فریاد های تحقیر گوش میدهد.

کلمه ای صحبت نمیکند.

فقط بعضی وقت ها مثل دیوانه ها میخندد. آخر چشم هایش خیلی پف کرده‌اند.


 


 


برای ترم‌ آینده انقدر کار دارم که نمیدونم چطور باید برسم انجام بدم. البته خوبیش اینه که تا قبل از عید درس زیای داده نمیشه و امتحانای میانترم هم شروع نشدن. زمان دو سه هفته ی بین دوترم  هم این فرصت رو ایجاد میکنه که بتونم خودم رو آماده کنم و با برنامه ریزی قوی جلو برم.

خیلی خوشهالم. چون دارم کاری فرا تر از بچه های تنبل این دانشگاه انجام میدم.

خیی ناراحتم. چون رقابتی برام به وجود نمیاد که بخوام خودم رو از دیگران بهتر بکنم.

خیلی خوشهالم. چون استادم قبول کرد که براش کار کنم. البته خوش شانس هم هستم. چون موقعی رفتم سراغش که به TA نیاز داشت.

خیلی ناراحتم. چون زودتر ازاینا می‌شد دست به کار شد و الان خیلی عقب افتادم و بدبختم.

خیلی خوشهالم. چون بعد از این همه زمین خوردن های وحشتناک دوباره بلند شدم و میتونم‌ به خودم اعتماد کنم.

خیلی خوشهالم. چون قراره واسه اهداف مقدسم تلاش کنم و حریصم.


برای ترم‌ آینده انقدر کار دارم که نمیدونم چطور باید برسم انجام بدم. البته خوبیش اینه که تا قبل از عید درس زیای داده نمیشه و امتحانای میانترم هم شروع نشدن. زمان دو سه هفته ی بین دوترم  هم این فرصت رو ایجاد میکنه که بتونم خودم رو آماده کنم و با برنامه ریزی قوی جلو برم.

خیلی خوشهالم. چون دارم کاری فرا تر از بچه های تنبل این دانشگاه انجام میدم.

خیی ناراحتم. چون رقابتی برام به وجود نمیاد که بخوام خودم رو از دیگران بهتر بکنم.

خیلی خوشهالم. چون استادم قبول کرد که براش کار کنم. البته خوش شانس هم هستم. چون موقعی رفتم سراغش که به TA نیاز داشت.

خیلی ناراحتم. چون زودتر ازاینا می‌شد دست به کار شد و الان خیلی عقب افتادم و بدبختم.

خیلی خوشهالم. چون بعد از این همه زمین خوردن های وحشتناک دوباره بلند شدم و میتونم‌ به خودم اعتماد کنم.

خیلی خوشهالم. چون قراره واسه اهداف مقدسم تلاش کنم و حریصم.


این روز های اخیر خیلی جالب نبودند. اصلا جالب نبودند. افتضاح بودند. 

امتحانات پایانترم همیشه سخت اند. هرچقدر هم که برایشان آماده باشی ترسناک اند. من دیگر خیلی به خودم فشار آوردم در این ایام. ۵ شب متوالی گذشته فقط ۲ ساعت خوابیدم. اما پی بردم که چه معجزه ای را میتوانستم‌ واقعی کنم و خبر نداشتم. اینکه با این همه کم خوابی مغز انسان همچنان بازدهی فوق العاده داشته باشد کمی عجیب است.

و نیز فهمیدم علاوه بر مسئولیت هایم، احساستم رنگ بزرگسالی به خود گرفته اند. از اینجا فهمیدم که باران آمد، خوشهال نشدم. برف آمد، خوشهال نشدم. امتحانات تمام شد، اصلا خوشهال نشدم. خبر. خبر ها کابوس وار به سمتم شلیک میشدند و واکنش من هیچ بود. تاثیرش بر عملکرد امتحاناتم هیچ بود. غمیگن بودم. عصبانی بودم. ترسیده بودم. اما کارآیی من تغییر نمیکرد.

این اتفاقات چند روز اخیر خیلی روزگارم را تلخ کرده اند.

من در این مدت خیلی از باور های غلطم را درمورد توانایی هایم شناختم و کشتمشان. نتیجه برایم مهم است. ای کاش دوباره از خودم ناامید نشوم ای کاش سد های جلویم را شکسته باشم.

وقتی داشتم میرفتم همه چیز خیلی بد بود. بهترین دوستم نبود. دیشب رفته بود. خیلی گرسنه بودم. عجله داشتم.‌یکی هم خیلی با من بد رفتاری کرده بود و من خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم چرا انقدر بی ادب بود؟ چرا انقدر از شعور اجتماعی پایینی برخوردار بود؟ واقعا لات بود. حس دوران دبستان به من دست داد که بچه قلدرها اذیتم میکردند و من مظلومانه فقط نگاه میکردم. 

دارم برمیگردم. برنامه ی جلویم مشخص است. اما دیگر توانی ندارم. دارم می‌میرم.

این آهنگ را گوش میدهم تا بیشتر حس بدی به من دست بدهد.


نگاهمان در نگاه هم می‌افتد‌. قبلا کجدار و مریز با او طی میکردم. اما هم اکنون انگار کینه ی دیرینه ام از او تازه شده. نه اینکه کار بدی کرده باشد ها. نه نه. اتفاقا کار بدی کرده دست خودش نیست ذات بدی دارد. نمیخواهم چشمم به او بیفتد. انگار که به موجود کثیفی نگاه میکنم. موجودی که جهل سرتاپایش را فراگرفته.

این میزان از کینه. این میزان از نفرت. و این میزان از عصبانیت آمیخته با هیجان ناراحتی مرا دیوانه کرده. فقط در خودم میریزم و خفه خون میگیرم. گاهی هم بغض میکنم. گاهی دلم میخواهد سرم را به جایی بکوبانم.

از او نفرت دارم. او با من بد کرد.

 

خفه شو خفه شو خفه شو.

تمرکز کن.


تا اینجا چه کاری کرده ام؟ فقط لذت میبرم از زندگی کردن. هرکاری که دلم خواسته انجام داده ام و حسرت هیچ نوع خوش گذرانی را به دلم نگذاشته ام.

با انواع و اقسام آدم ها دوستی کرده ام و شخصیت های مختلف را کند و کاو کرده ام.

سن و سال کمی دارم. خیلی بی تجربه ام. خیلی کارهای اشتباه از من سر میزند. خیلی هیجانی عمل میکنم. اما دارم سعی میکنم. سعی میکنم‌ که بهتر شوم.

تا اینجا فقط خوش گذرانی کرده ام. بجز سال کنکور لعنتی که زندگی‌ ام جهنم بود.

الان دوباره یک برهه ی سخت از زندگی ام فرا رسیده. دیر جنبیده ام. این عقب ماندن بیشتر من را مضطرب میکند و باعث میشود بیشتر به خودم بجنبم. دقیقه ی نود است. خیلی دیر از مهمانی برگشته‌ام. 

خیلی میترسم. خیلی. 

احتمال باختنم زیاد است. خیلی زیاد. شاید ۸۰ درصد. راهی را میخواهم بروم که از دور و بری هایم کسی نرفته و یک راهی‌است که خودم باید از نو بسازم. برای همین احتمال آنکه به بیراهه برموم خیلی زیاد است.

من خودم‌ انتخاب کردم. خودم چیزی را خواستم که دست‌یافتن به آن آسان نیست و این را از همان ابتدا می‌دانستم. من میدانم که تا ۱۰ سال دیگر کاری جز زحمت کشیدن ندارم برای انجام دادن. میدانم که زندگی ام خیلی سخت خواهد بود، برعکس دور و بری هایم که تا ابد خوش میگذرانند. معتاد میشوند به حقوق ماهانه شان. ازدواج میکنند. بچه می آورند و زندگیشان را به بدترین شکل ممکن نابود میکنند. من خودم خواستم حقیقت را پیدا کنم. واین سخت ترین کار دنیاست.

من مصمم هستم. میخواهم از میان کوه های سخره ای، تونل بسازم.


زمونه میچرخه. زمونه میچرخه و من توی هر صفحه از زندگیم با زغال نوشتم این نیز بگذرد. فردا قطعا با امروز فرق داره و چندهزار روز دیگه ممکنه ۱۸۰ درجه با امروز فرق داشته باشه. البته این چرخش دایره واره و ممکنه چندیدن هزار روز دیگه ۳۶۰ درجه فرق داشته باشه. یعنی مثل همین امروز باشه. البته مماس با امروز نیست قطعا. درسته که بالا و پایین میشیم اما یه سیر صعودی رو طی میکنیم. و انتقامی که من از تو میگیرم قطعا سخت تر خواهد بود.

دنیا میچرخه. دایره وار. اما این دایره با شیب مثبت، حالا زیاد یا یا کم و اما فزاینده (درحال حاضر) داره حرکت میکنه.

واسه همینه که ترسیدن تو منطقی به نظر میاد. اما تو انقدر جاهل و کوری که اصلا نمیفهمی. نمیفهمی که این موضوع خیلی جدیه. چند هزار روز دیگه من خودم رو نجات میدم و تورو به قعر یه چاه کثیف پرت میکنم که گند و کثافت اون رو در بر گرفته باشه. انقدر عمیق که هرچی فریاد بزنی و التماس کنی کسی صدات رو نشنوه. یه تلسکوپ میذارم بالای اون چاه. که هرچند وقت یک بار به فلاکتت نگاه کنم و جیگرم حال بیاد.

من یه آدم ساده. یه آدمی که هیچی ته دلش نیست. یه آدمی که حتی لباس پوشیدنش هم سادگی وجودش رو نمایان میکنه. یه آدمی که زور نمیگه به کسی. اما من در بلند مدت تاثیر هایی میتونم بذارم که کسی باورش نمیشه. من مثل یه قطره ی آبم که میتونه یک سخره رو سوراخ کنه. و تو نمیفهمی. نمیفهمی قدرت من رو. چون جهل چشم هاتو کور کرده.

تو سر من فریاد میزنی. من رو مورد ظلم خودت قرار میدی. اما چند هزار روز دیگه یا شاید چندصد روز دیگه یا حتی چند ده روز دیگه. دیگه شب نیست و صبح شده. و تو انقدر جاهل و کوری که نمیفهمی. نمیفهمی که این شب دائمی نیست.

این دنیا نظم و قاعده هایی داره که من خرد اما کنجکاو دارم اونهارو یاد میگیرم. دارم یاد میگیرم که خودم رو مطابق قوانین جهان پیش ببرم. و اینطوری میشه که کل دنیا همراه میشه با وجود خرد من. اونوقت من با این دنیای عظیم یکی میشم و دیگه خرد نخواهم بود. و تو فقط سوار یک تاب هستی. و در نهایت تکانه ای وجود نخواهد که که‌ نیروی حرکت رو به تو منتقل کنه. من اون تکانه رو از تو خواهم گرفت.

و تو باس از این قضیه خیلی بترسی. اما نمیفهمی


آاااااااااااااااا ماشششالاااااا! جووونُم!

شما هم بیا وسط توروخدا!

 


من همیشه در بهترین مدرسه ها درس خواندم. مدرسه هایی که در بهترین جای شهر بودند و دانش آموزانشان اغلب از خانواده های مرفه و تحصیل کرده. تا قبل از ورود به دانشگاه با بهترین فرهنگ ایرانی ها مواجه بودم. اما پایم را که به دانشگاه گذاشتم. خیلی فرق کرد. من دور از خانواده، درخوابگاهی که هرگونه فرهنگی در آن وجود داشت. خوابگاه که خوب بود. تک و تنها به شهر پا گذاشتم. با مردم واقعی مواجه شدم. مردمی که همه میخواستند حق من را پایمال کنند. مردمی که به ندرت بویی از انسانیت برده بودند و در همه چیز وحشیانه عمل میکردند. راننده هایی که سر مسافر دعوا میکردند. مردهایی که زن را از انسان ها نمیدانستند. کم کم یاد گرفتم. یاد گرفتم که از حق خودم دفاع کنم. یاد گرفتم که به مردها اجازه ندهم تحقیرم کنند هرچند خیلی جاها دیگر دست من نبود. بعد از مدتی دیدم من هم دارم شبیه همین آدم ها میشوم.

آنجا بود که از خودم، از فرهنگم، از قیافه ی شرقی ام، از تک تک لحظات زندگی ام حالم بهم خورد. دیدم بجای تکامل دارم سقوط میکنم. هر روز دارم آدم بدتری میشوم. هر روز بیشتر دروغ میگویم. من اینجا هر روز از انسانیت دور تر میشوم.

نه امنیتی دارم و نه جدی گرفته میشوم. نه کسی استعداد هایم را میبیند و نه کسی قدرم را میداند. به چه امید. به چه امید به زندگی در اینجا میخواهم ادامه بدهم. باید از این کشور بروم.

با خودم گفتم دختر. تو از جنس این مردمی. تو از جنس این خاکی. این مردم خیلی شبیه تواند فقط درمسیر اشتباهی افتاده اند. آن ها همه مردم خوبی اند فقط سایه  ی جهل بر زنگیشان افتاده. این آدم ها قدرتی برایشان نمانده که اصلا بخواهند به تکامل فکر کنند. نان شب ندارند بخورند. تکامل چیست اینجا اولویت با بقاست. زندگی اینجا معیشتی است.

به خودم قول دادم. قول دادم که اگر روزی کسی شدم. اگر توانستم این خاک را ترک کنم و توانستم کسی بشوم، بی درنگ برگردم. برگردم و کمک کنم به انسان هایی که خیلی شبیه من اند.

یک صدایی از درون به من گفت: حرف نزن! تو فقط یک دختر ضعیفی.

پاسخ دادم: روزی به دنیا نشان خواهم داد که زن بودن یعنی چه. روزی به تمام زن ها میفهمانم که این عدم اعتماد به نفسشان. این صدای درون احمقانه شان یک باور توهم گونه است که چیزی نیست جز یک دروغ کثیف‌. من روزی به هدف مقدسم میرسم و روزی زندگی بهتری برای آدم هایی که احساساتشان خیلی شبیه من است ایجاد میکنم.


سلام دوستان عزیز تر از جان.

همونطور که ملاحظه میکنید و در نوشته های چند وقت اخیرم هویداست، به شدت درگیر درس و کار و بار هستم. لذا امکان ادامه ی نوشتن در این وبلاگ برای من وجود ندارد. به شدت دچار کمبود وقت‌ هستم. و درگیر نوشتن و کامنت ها شدن برایم بسیار وقت گیر است. انقدر هم قوی نیستم که خودم را مجاب کنم به دیر به دیر نوشتن در این وبلاگ و دیر به دیر چک کردن آن.

در این سه ماهی ‌که نوشتم خواننده ها و دوستان خوبی پیدا کردم و قطعا دلنگ خواهم شد. اما اکنون جایی برای احساسات و دلتنگی برایم وجود ندارد.

برایم آرزوی موفقیت کنید. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.


از تباه شدن زحماتم میترسم.

بار ها تغییر مسیر دادم. ترم یک دانشگاه به چیزی فکر میکردم که خیلی غیر ممکن بود. بلند پروازی های کورکورانه میکردم. هیچوقت اطلاعاتم کافی نبوده. هر روز میفهمم که دیروز چقدر احمق بودم.

خوشهالم که اینطوری شده. خیلی عجیبه ولی چرا همه چیز انقدر به نفع منه. شاید هم نیست. شاید دارم سقوط میکنم ولی توهم پرواز بهم دست داده. این افکار من رو خیلی سردرگم میکنه. من دارم تلاش میکنم. من هر روز اطلاعات جدید پیدا میکنم و چیزای جدید یاد میگیرم. اما ناراحتم چون اطلاعات فردارو هنوز ندارم.

من اگه یک قدم اشتباه بردارم راهی واسه برگشت وجود نداره. این واقعا دلهره آوره.

من دروغ گفتم. به یکی دروغ گفتم. به یکی ‌که در حقم لطف کرده بود و الان وقتش بود که قسمتی از لطفش رو جبران کنم. اما حقیقتش اینه که در حال حاضر هیچ چیزی مهم تر از برنامه هام نیست. نمیتونم از ثانیه ای بگذرم.

این سرود ملی یک کشوره. یک کشور.


برای آخرین بار دستت را میگیرم و تو را در آغوشم میفشارم. مشامم را با آخرین قدرت از بوی تو پر میکنم. نفسم را تا جایی که میتوانم حبس میکنم تا عطرت جذب خونم شود و چند روزی همراهم بماند. 

از پشت شیشه به تو نگاه میکنم. زنگ میزنم به تلفنت تا برای آخرین بار تا دیدار دوباره درحالی که در چشمان هم نگاه میکنیم، به تو بگویم که چقدر ها دوستت دارم. دوست ندارم گریه کنم. دوست دارم در آخرین لحظات من را خوشهال ببینی تا یک وقت فکر نکنی غصه میخورم و بیشتر غصه بخوری.

مرز شیشه ای کار خودش را کرده. من و تو را جدا کرده. من دارم این شهر را ترک میکنم و تو اینجا میمانی. برای اینکه کمی مساوی شویم تو باید اول بروی.

تو رویت را از من برمیگردانی. قدم هایت را پشت سر هم بر میداری. و لحظه لحظه از من دور تر میشوی.

 

دور دور شده بود. مثل یک شهاب سرخ. نه. شهاب نه. من و او دو ستاره ایم که بالاخره چرخش روزگار مارا به یکدیگر میرساند. بالاخره یک روز یکی میشویم.

به دور شدنش خیره شده بودم. من باز تنها شده بودم. با وجود ازدحام جمعیت هیچ صدایی نمیشنیدم. خلائی اطرافم ایجاد شده بود که هیچ موجی را به من منتقل نمیکرد و در عین حال داشت وجودم را متلاشی میکرد سرم را پایین انداختم. به کفش هایم نگاه کردم تا حواسم را با آن ها پرت کنم. بعد یادم افتاد که با آن ها کنار او چقدر راه رفته ام. سرم را بالا آوردم تا ببینمش. اما میان جمعیت گم شده بود.

 

دلم برایت تنگ نمیشود. دلم میشکند. دلم از این درد فراق میشکند.


امواج بر ساحل زندگی برخورد میکنند. سخره ها را ریگ میکنند. ریگ ها را شن. شن ها را ماسه. فرسایش زندگی ما دراثر دریای خود زندگی که فقط امواجش را درک میکنیم.

زیر دریاها سرزمینی ست که تا به حال دستمان به آن نرسیده. ما چیزی نیستیم جز آن خرچنگ های کوچولو که چندین بار پاهایم‌ را قلقلک داده اند. بدون دریا میمیریم. اما انقدر ضعیفیم که نه میتوانیم عمق را ببینیم و نه جرعتش را داریم.

آسمان هم موجودیست که قصه ها از‌آن شنیده ایم. خیال ها بافته ایم از آن. خرچنگ های دیندار میگویند اجدادمان از آسمان آمده اند و قصه های عجیب و غریب و غیرمنطقی از آنها نقل میکنند. و ما از آسمان حتی میترسیم.

میگویند این دریا از آسمان می آید. خرچنگ های دانشمند فهمیده اند که دریا ها قطره قطره از آسمان بوجود آمده اند. اما آنقدر باهوش نیستند که بفهمند خود آسمان از کجا آمده. حتما یک چیزی است که منفجر شده و این ذرات نورانی به وجود آورده که مثل ذرات باروت درحال سوختن اند.

من از آسمان نمیترسم. میخواهم به آسمان بروم یا شاید هم به قعر دریا. اینجا را دوست ندارم. بقیه ی خرچنگ ها هم از من خوششان نمی‌آید. من از بقیه ی خرچنگ ها میترسم. هیچوقت دوست ندارم کنار آنها باشم.

من از خرچنگ ها متنفرم. از ترسهایشان. از داستان هایشان. از اعتیادشان به حرکت امواج. و دوری شان از عمق.

خرچنگ هارا دوست ندارم. میخواهم بروم. من اشتباهی به اینجا آمدم. باید به عمق آب ها بروم. حتی اگر بمیرم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دوره ۳۰ مجتمع آموزشی امام صادق علیه السلام ابی عالی | دانلود همه آهنگهای ابی عالی فــــــــــــریاد زیـــــر آب حمایت از کالای ایرانی میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت مواد شیمیایی اخبار و اطلاعات گوناگون بیزینس فروش بازاریابی کوچینگ و.... ماه گُل... Danielle